Sunday, May 5, 2013

به رنجی که می بریم


سه سال پیش خانم جوانی بود حدود 35 سال با یک پسر سه چهارساله هر دو  با موهای بلوند فرفری. دیده می شد نشسته روی نیمکتی و کتابی روی زانوهایش می خواند و گاهی به همسایگان لبخندی می زد و سلامی کوتاه. شوهرش حدود چهل سال دارد و مدیر یک موسسه خصوصی خدمات حمل و نقل است. اما به فاصله ای به همین کمی، این تصویر خوب و خوشبخت تغییر یافته است.

اینکا زن جوان به سنگینی و آشفته حالی و پریشان موئی نه سلامی به کس می گوید و نه دیده می شود مگر نیمه شبانی که آمبولانس می رسد و او را که بدحال است، اول بیهوش می کنند و بعد روی برانکار می برند. سازمان بهداشت و درمان  برایش یک پرستار و مراقب گذاشته، و غریب آن که الکس  پسرش هم کم کم به پریشانی احوال با اتومبیلی خاص به مدرسه ای ویژه می رود. مرد ساکت است و پیداست هر روزی که بی فاجعه می گذرد برایش غنیمتی است. موهای او هم دارد سپید می شود.
همه بار خانه به دوش مرد افتاده اما لبخندش را از او نگرفته و نه مسئولیت پذیریش را. می گفت تا روزی که بشود نمی گذارم همسر و پسرم را از خانه ببرند. همسایه ها همدلند. گاهی که در وسط روز شرلی بد حال می شود، آلکس و پرستارش را یکی از همسایگان که کودکی همسن الکس دارد می برد به خانه، تا مرد خود را برساند. دیشب باز فاجعه شد. شرلی زنجیر پاره کرده بود. نمی دانم چطور از خانه گریخته بود و در محوطه اش یافتند. آمبولانس رسید و او را برد، بی کشمکش هم نبود.

چندی پیش بهداشت و درمان  نامه نوشت به همسایگان که اگر شرلی برایتان مزاحمت دارد و صدایشان زیاد است می توانید خواهان انتقال آن ها از این خانه شوید. هیچ کدام از همسایگان طبیعته چنین چیزی را نخواستند. مرد تکیده در جواب محبت همسایه ها نوشته "ممنونم به زودی خوب می شود شرلی من".

سپیده زده بود شاید که دیدمش در  میان باغ بهارزده  راه می رفت و سیگار می کشید. همان شبانه این را نوشتم برای یکی از بچه ها که ئی میلی فرستاده بود و شکایت از روزگار و گرانی و ...