Friday, April 29, 2011

خیال کرده ای


برای یک جراحی کوچک دیروز باید بیهوش می شدم.

در یک اتاق از ملبوس لابد میکروبی بیرون خلاص شدم و آماده رفتن به درون فضای استریل، نگفتم پاک عمدا، و در لحظه ای معلوم شد از این جا دیگر باید تنها رفت آتی می ماند در اتاق تنها. برای پنجمین بار کنترل شدم تا بدانند همانم که باندی به نامم روی دستم بسته، آیا همان است که ورقه اول می گوید. یا گواهی بیمارستان یا گواهی پزشک، یا گزارش رادیولوژی. باید به همه سئوال ها جواب می دادم اسم و فامیل و نام تاریخ تولد. در یک جا نام مادر. مهری خانم کجائی. لبخند تا به تکرار پرسش ها رسید از معنا افتاد. اگر رگ هایم مقاومت نمی کرد باید چهار و هجده دقیقه می رفتم. اما این ماده خوش بیهوش کننده راه نمی یافت در تنم. مشکل همیشگی. باید تحمل کرد همیشه با چندبار جست و جو لای رگ ها بالاخره راهی برای عبور به درونم پیدا می شود. اگر نمی شد لابد علامت بی رگی بود. سرانجام باریکه ای پیدا شد و ماده در تن جاری شد. نرفته؛ زیر پای قلبم حالی و هری ریخت پائین، غافلگیر شدم. خواستم بگویم آخ، گفت بشمر. در دلم بود عین همان تشریفات ما شیعیان است. می پرسند نامت را، نام پدرت را . نپرسید مذهبت چیست، نپرسید چه کسی شفاعتت می کند. و صدا محو می شد تا دوباره گفت بشمر. گفتم یک، دو، س..ه و دیگر یادم رفت. بار هستی از دوشم بلند شد آرام. در منتهای جاده نوری می تابید و چهره ای مانند ماهی جونم روبرویم بود. اگر ترسی هم از سفر بود به لبخنده اش تبدیل به شوق شد. رفتم.

در راه از اتاق به آن برزخ کنترل، بگو عبور از پل صراط، دو جیز از دلم گذشت. یکی آلیس بود، با خودم گفتم دیدی آلیس و همزاد را جا گذاشتم کوزه بشکسته تمام نشده ماند. دیگر این که سعی کردم در آستانه را به یاد آورم. یادی اگر بود. فشار که آوردم به مغر. آمد: بوی کافوریان. بیش از این نه
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

شاید هم کسی در درونم خواند:

رقصان می گذرم از آستانه اجبار. شادمانه و شاکر
صدائی گفت چار یعنی چه. باورش نکردم، یعنی بازگشت را باور نکردم . گفت چهار به چه معناست در زبان مادریت. جدیش نگرفتم، نائی نبود برای پاسخ شاید. باز پرسید: چار. این بار گفتم چهار یعنی ... و یادم افتاد از جائی که رها شده بودم . لبخندی از ذهنم گذشت. با خود گفتم: پس شمرده بودم وان ... تو... ثری ... و قبل از رهائی، چهار را فارسی گفته بودم: چار... چشمانم آرام از هم گشوده شد. روبه رویم ساعتی بود. پنج و سی دقیقه را نشان می داد. یک ساعت و اندی بی وزنی و خیال و از بشمر گذشته بود. بین سه و چهار، بین زبان دلم و زبان دیگر... آرام باری بر می گشت که هنوز سنگین نبود.

از پنجره که نگاه کردم این بید تکان تکان می خورد. یعنی باد می آید؟. آیا امروز آقای غفاری آب داده است بیدم را که حالا قد کشیده و لابد از ساختمان هم بالاترست. اما من که در اتاق خودم نیستم. اگر بودم چرا آنسانسور مرا به طبقه سوم برد. اصلا ما که در کردان آسانسور نداریم. تا رسیدم به اتاق و نگاه نگران اما به تظاهر لبخند زده آتی خانم. اول از همه گفتم دختر این جا که کردان نیست، شفاعت کننده نبود برگشتم. این جا بیمارستانی است نزدیک دهکده ویمبلدون. در دیوار گواهی می دهد که در انتظار عروسی سلطنتی فردا هستند. آن بید هم پشت پنجره نیست خیال کرده ای.

<$I18NNumdeklab$>:

At April 29, 2011 at 7:36 AM , Anonymous حمید شاکری said...

من سوگنامه زیاد خواندم بهترین هایش را جمع کرده ام و همین طور نوشته هائی در وصف حال و در وصف دیگری. نوشته های ال احمد، شاه نوشته های شاهرخ مسکوب، سوگواره های هوشنگ گلشیری اما بگذار شهادت بدهم که ندیده ام کسی به این شیرینی گزارش کند، وصف حال بدهد سوکنامه بنویسد. و این هم یکی بود ماندگار نگاهش می دارم کم کلمه در عین ایجاز اما کافی و نوستالژیک

 
At April 29, 2011 at 7:37 AM , Anonymous م. نادری said...

خدا پس بد نداد شکر. این خبر را برای مادرم به تهران فرستادم الان تلفن کرد نگران که چی شده . شما او را نمی شناسید امسش مهدخت است اما او شما را خوب می شناسد

 
At April 29, 2011 at 8:37 AM , Anonymous Anonymous said...

خوشحالم که به خیر گذشت... و چه حال خوشی ست فاصله بین سه و چار
!
MT

 
At April 29, 2011 at 12:00 PM , Anonymous شاگرد اول said...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

 
At April 29, 2011 at 12:16 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

دیشب که با آقای فانی بودید. کی رفتید اتاق عمل عزیز؟ عجبا! خلاصه تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد. آرزوی سلامتی دارم.

 
At April 29, 2011 at 1:27 PM , Anonymous khahayar said...

امیدوارم خوب و سلامت باشید جناب بهنود

 
At April 29, 2011 at 2:01 PM , Anonymous جان سردرگم said...

سلام آقای بهنود. میدونم خیلی خاطر خواه دارینو ارادت کسی مثل من دنیاتونو وارونه نمیکنه. باور کنین کمتر کسی است که اینقدر بهش احساس نزدیکی کنم.کاش میتونستم فقط یک بار هم شده ببینمتون. مطمئنم این اتفاق میوفته. کی نمیدونم. من هم اسیرغربتم همین نزدیکی در پاریس. کاش میشد قدمی به روی چشم بگذارید. این نوشته رو خیلی دوست داشتم. اشکی ریختم و به یاده درخته گردوی خودمون افتادم...

 
At April 29, 2011 at 2:36 PM , Anonymous Anonymous said...

کوزه بشکسته روکه من کتابش رودارم .جلد دو داره با هنوز عوام بالایید؟

 
At April 29, 2011 at 4:05 PM , Anonymous mehdi said...

وقت محدود است و شاید صدها مطلب منتظر خوانده شدن، جناب مستطاب حضرت بهنود

لطفا ملاحظه خواننده را فرموده کمی‌ ساده تر مرقوم بنویسید

برای فهم اکثر جملات باید بارها آنرا از ابتدا شروع کنم، بنده عامی با ۴۰ سال سابقه مطالعه

auf Deutsch:
Bitte um Ihre Verständnis

 
At April 29, 2011 at 5:08 PM , Anonymous معصومه از کرج said...

آقا مهدی عزیز ما عاشق نگارش آقای بهنود هستیم خواهش می کنم شما ما را از این لذت معاف نکنیم احساسم این است که شما در اثر زندگی در ممالک متمدن و حرف زدن به زبان های دیگر برخوردتان با زبان فارسی کم شده به اصطلاح استادم کمک کلمه شده اید در نتیجه فقط باید مثل روزنامه ها روان نوشت برایتان . خب نظرتان محترم است اما بگذارید ما هم لذت ببریم از صبح تا شب آن قدر از آن ها که شما می خواهید می خوانیم که [...]

 
At April 30, 2011 at 3:10 AM , Anonymous علی ساده said...

واقعا به جان سر در گم چه بگویم اگر از این متن دلش نمی لرزد. یا علی برادر به فارسی نگو و ننویس و نخوان دیگر. جون در این زبان بهتر از این نمی توان گزارش داد و درون و بیرون را گفت . من به شفاعتت که رسیدم یادم آن اذان موذن زاده افتادم که در کتاب جاودانه من که پرپرشده از بس خوانده ام [دربند اما سبز] نوشته بودی . سیل اشکم جاری شد
خدایت نگهدارد کاش کامنت ها را نمی خواندم و کاش نمی دانستم به این زبان کسی هم هست که از این گونه نوشته ها خشنود نیست

 
At April 30, 2011 at 6:24 AM , Blogger  یک شب مهتابی said...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد استاد.
سلامتی شما آرزوی همیشگی ماست.

 
At April 30, 2011 at 9:55 AM , Anonymous mehdi said...

خانم معصومه عزیز،

حرف شما را می‌‌فهمم

منتها

هر که از زعم خود شد یار من

آنچه برای من جلب توجه کرد، وقتی‌ تیتر مطلب آقای بهنود رو دیدم آن بود که زبانم لال چه شده ایشان پایش به بیمارستان باز شده و کار به بی‌ هوشی رسیده، عمل چه بوده، نتیجه چه شده

بد از نیم ساعت زیر و رو کردن متن مربوطه، خدا شاهده چیزی دستگیرم نشد. هنوز تو خماریش مانده‌ام که چرا بیمارستان؟!

به طور کلی‌ از اونجا که انقلاب یعنی‌ زیر و روی شدن یا کردن، همان برای ما در ایران اتفاق افتاد

نمونش همان که همه سیاستمدار شدیم از جمله نویسندگان داستانی ما، امثال.....

حل این دوستان با همان ادبیات داستان می‌نویسند، تفسیر سیاسی میکنند و خبر منتشر می‌‌کنند

داستان رو معمولاً با فراق بال و سر وقت میخوانند

ولی‌.........................

 
At April 30, 2011 at 10:13 AM , Anonymous Anonymous said...

God bless you Mr. Behnoud

 
At April 30, 2011 at 10:49 AM , Anonymous معصومه said...

آقامهدی عزیز

من از شما معذرت می خواهم . تندرفتم جناب بهنود هم دعوایم کردند البته مثل همیشه خودشان یواشکی. به هر حال خداوند به شما سلامتی بدهد
معصومه از کرج

 
At April 30, 2011 at 2:22 PM , Anonymous mehdi said...

با سلام مجدد خانم معصومه از کرج

خوشا به سعادت تان، به اندازه سی‌ کیلومتر به بهشت روی زمین، شمال ایران نزدیکترید، از تهران منظورم است

ما همانقدر به علاوه هنوز پنج هزار کیلومتر دیگر از آنجا دور

از لطف شما و پاسخ تان ممنونم

باز هم از بد اقبالی من است که هیچ گاه مخاطب آقای بهنود نبوده ام

شاید به حکم:

جواب ابلهان خاموشیست

 
At May 2, 2011 at 9:39 PM , Anonymous علیرضا - شیراز said...

مسعود بهنود عزیز سرت سلامت زنده باشی دوستت داریم

 
At May 3, 2011 at 8:20 PM , Blogger Unknown said...

زندگی فاصله ی کوتاهی است بین 3 و 4

 
At May 4, 2011 at 2:36 PM , Anonymous قلم فرانسه said...

:)

 
At May 15, 2011 at 10:55 AM , Anonymous باغبان جهنم said...

سلام
یکم - تجربه ی آن بی وزنی و خطر به خاطره ... هر چه بود در چشم به هم زدنی ختم به خیر شد بهنود جان !

 
At May 28, 2011 at 3:35 PM , Anonymous حبیب said...

خوشحالم که دوباره سالمید
چقدر دلم میوخواست از شما مقاله ای در باره ناصر حجازی بخوانم
ولی باز هم خوشحالم که سالم و سرحال قلم به کیبورد می کشید

 
At June 3, 2011 at 6:12 AM , Anonymous سارو said...

سلام جناب بهنوده دوست داشتنی!
یکی میگفت: وقتی دوس داشتنی هستی، نمیشه دوستت نداشت!!

یه آرزوی نمیه کوچیک نیمه بزرگ دارم.
شما قبلا با استاد ادیب خوانساری و استاد احمد عبادی دیداری داشتید.

به اون آرزوم میرسم اگه قدم رنجه بفرمایید که تشریف بیارید به وبلاگ بنده و اگر هم شده در حد یک خط از خاطره ی آندو برام بنویسید. (خاطره ای که در حین تهیه ی اون برنامه به یاد دارید)

خیلی ممنون.
لطفا بیاید.
منتظرم

http://shur.blogsky.com

 
At June 24, 2011 at 1:14 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب آقای بهنود عزیز
با سلام
از خداوند مهربان برای جنابعالی امید هزار سال عمر با سلامتی آرزو می کنم
شما از جمله نخبگان کشور مظلوممون هستید

خیلی دوستتون دارم فقط همین

مخلص شما

رضا

 
At June 28, 2011 at 6:43 AM , Anonymous حامد said...

سلام اقاي بهنود
اول تشكر فراوان براي ارائه مصاحبه هاي آقايان بنان، عبادي و اديب. ثانيا بقيه مصاحبه ها كه در برنامه تماشا از آنها اسم برده ايد مانند مصاحبه با آقايان تهراني، تاج و بهاري را به همين زوديها منتشر خواهيد كرد؟ ممنون از لطفتان

 
At June 30, 2011 at 12:12 PM , Blogger Shokoufeh said...

چرا نمی نویسید.... مردم از بس آمدم و نوشته جدید نبود و دوباره همین نوشته رو خوندم....دیگه حفظ شدم...می خواهید براتون بخونم....

 
At July 1, 2011 at 4:29 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود امشب پیش همه دوستانی که تعریف شما را پیششان کرده بودم شرمنده شدم ... هر چند با حرف هایتان موافق نبودم اما شما آزادید در بیان عقیده تان اما رفتارتان بی اندازه توهین آمیز بود .. گویی به زور با بینندگان حرف میزنید ... در یک کلمه دل همه ما طرفداران را شکستید

 
At July 1, 2011 at 5:19 PM , Anonymous هشت نفریم said...

جناب بهنود ما که افتخار شاگردی شما را نداشتیم امشب با تعدادی از دوستان خانه یکی مان که دیش دارد و دیشش هم سالم مانده گرد آمدیم فقط برای دیدن پارازیت . الحق که کلاس درس بود. افسوس بر ما که شما نماندید و ما محروم شدیم. ما به شما افتخار می کنیم . من کسی را ندیدم که در هر حال بر یک منوال باشد و از موضع حق خود دفاع کند . این استقامت رای و بزرگواری شما مثال زدنی است

 
At July 1, 2011 at 5:20 PM , Anonymous Anonymous said...

امشب در برنامه پارازیت که تنها برنامه ای است در صدای آمریکا که می بینیم ثابت شد که دود از کنده بلند می شود. خاک بر سر این حکومت که نتوانست شما را تحمل کند و ما را محروم گذاشت

 
At July 1, 2011 at 5:22 PM , Anonymous مجید از اراک said...

تا امشب ندیده بودم پارازیت را . صبح که به یکی از دوستان گفتم که می خواهم این برنامه را ببنیم تعجب کرد و گفت یعنی اینقدر عوامی و سطحی شده ای و وقتی گفتم برای دیدن شما می آیم بیشتر تعجب کرد و گفت [...] اما شب من پیش او سربلند شدم گفتم دیدی آقای بهنود در همه حال همان است که هست. برای خوشامد عده ای [...] نظرش را تغییر نمی دهد. همان بهنودی است که ما می شناسیم
خدا یارتان

 
At July 7, 2011 at 8:36 AM , Anonymous pata said...

مرسی زیبا بود مثل همیشه

 
At July 8, 2011 at 7:58 AM , Anonymous seyyed mehdi said...

سلام مسعود عزیز
هر وقت که بتوانم خلاصه روزنامه ها را در بی بی سی فارسی می خوانم. یک انتقاد داشتم. چرا شما خلاصه سرمقاله و تیتر خبری جام جم را اکثر اوقات ذکر نمی کنید؟
سوال بعدی ام این است که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا چه مدت بعد مطبوعات آزاد بودند؟
مصاحبه شما را با پارازیت دیدم.بسیار جالب بود و به روحیه بی طرفانه شما غبطه می خورم.راستی اگر می شود در مورد اینکه جمهوری اسلامی به وسیله شگردهایی کی تواند 50 درصد مردم را به پای صندوق های رای بیاورد یک مقاله بنویسید و بحث را بیشتر باز کنید. با تشکر

 
At July 27, 2011 at 10:25 AM , Anonymous شکوفه said...

تولدتون مبارک آقای بهنود....ممنون که توی این دنیا هستید

 
At July 27, 2011 at 3:36 PM , Blogger Roya said...

خیلی ماهید:x
خوشحالم که خوبید
تولدتون مبارک

 
At July 31, 2011 at 12:03 PM , Blogger Mimi said...

نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم، دارم به حال خودم گریه می‌کنم که دور افتادم و یادو خاطرات ماهان و کرمان...ارگ بم و ایرانِ ....آره همونه برای شما کردان می‌شه..برای یکی‌ دیگه...یه چیز دیگه..همه عین همیم...یه چیزی یه جای مارو از درون معلق نگه میداره...

میترسم که همونم نباشه...اون چهار.


همیشه خوب باشین آقای بهنود.

مهرو

 
At August 28, 2011 at 3:21 PM , Blogger arash rad said...

ok

 
At December 12, 2011 at 1:04 AM , Blogger سید حسام الدین زعفرانی said...

همیشه سلامت باشی ای عزیز
کلام شما مثل همیشه انسان را رها می سازد از زمان و مکان و با خود همراه می سازد

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home