این هم چکیده ای از یک قصه . برگی دیگر از دفتر آبیگفت خب جانم می خواستی کتاب منو بخوونی.
ابرو لنگه به لنگه انداخت و گفت خیلی خوب باز يک نم بارون زد، گل باقالی هم به هوس افتاد نفش قناری بازی کند، بازیتونو بکنین.
سرهنگ همان طور که تاس را لای انگشتانش می چرخاند گفت حالا سر چی هس. فخرسادات تکانی به خودش داد و گفت حیف که با خودم عهد کردم شرط بندی نکنم معصيت داره وگرنه همون کار حضرت شمس را می کردم و با قپه و يراق می فرستادمتون محله جهودها که شراب بخرین.
سرهنگ باز تاس ها را لای انگشتاش چرخاند انگار که می خواست شیره تاس ها را بکشد و مغرور گفت به قول ناپلئون... فخرسادات جمله او را تمام کرد ... بله به قول همان ناپلئون تا وقتی دود از آشپزخانه دشمن به هواست پيروزی را جشن نگیر.
سرهنگ گفت ديگر کارتان به جائی رسیده که به جای آن نابغه نظامی هم جمله صادر می فرمائید. فخرسادات فورا گذاشت تو دستش که گفت من نابغه را یک دستی می کشانم به واترلو.
سرهنگ همان طور که تاس را روی تخته رها می کرد گفت ذاتت انگلیسی یه .و تاس که روی صفحه تخته نرد نشست جمله اش ناتمام ماند. چرخی زد و با دو تا دو نشست. سرهنگ اول قبول نکرد ولی چندان که لبخند موذیانه فخرسادات را دید که لای چادر نماز هم معلوم بود، دستی به ران خود کوفت و گفت ای ناکس تاس ای نامرد تاس. نه می خوام خودتون قضاوت کنین حالا موقع جفت دو بود. فقط همین نجاتت می داد خانوم گير کرده بودی . راه پس و پیش نداشتی.
فخرسادات دامن چادرش را جمع کرد و گفت حالا من جکار کنم که ناپلئون یادتان نداد جلوجلو کرکری نخوونین. قربان اون درس هائی برم که تو خواب خوندی تاريخ جنگ های نابغه نظامی. چکار کنم همه اش حواست به خیابان شاپور بود و بالاخره هم با پارتی بازی سرهنگت کردن. این آخری را آهسته گفت که جز خودشان کسی نشنود.
نازی از تو پنج دری داد زد مثل این که امشب تا ناپلئون را نبرن سن موریتس شام نداریم. سرهنگ داد زد تو دیگر جوجه نمی خواد ادا ایشون را در بیاری . خودش به اندازه اون نلسون شل حقه بازی بلده و به اندازه ملک الشعرای انگلیس زبان داره و قصه بلده . فخرسادات آهسته گفت ناسلامتی خانم سرهنگم. و بلند خطاب به دخترش گفت جونم هیچی نگو کشتی هاشون به گل نشسته الان اوقات ندارن امپراتور. و تاس با دو تا شش از لای انگشتان سفيد و باريکشش پرکشید و پیش از آن که روی تخته بنشیند فخرسادات بلند شده بود. چادر نماز سفیدش را پيچيد به خودش و نگذاشت سرهنگ دیگر حرفی بزند صدا زد حسن عمو سفره را بنداز، جناب سرهنگ گشته شونه. و این را به طعنه گفت.
سرهنگ زير لبی غر زد: من اگر شانس شما را داشتم، الان پتل پورت را فتح کرده بودم .
و حسن ختام تخته بازی شبانه شد ملاحت فخرسادات که همان طور که داشت سفره را می چید گفت: عوضش تا بخواهی من شانس داشتم که سایه یک کس بالا سرم است که همه عالم حسرتش را می خورند. این یا از خیراتی که بابام می کرد یا دعاهای مادرم.
سرهنگ که داشت تخته را جمع می کرد گفت خدا رحمتشان کند. فخرسادات نالید خدا رحمت کند جناب یاور را.
پدر شوهرش را از روز اول جناب یاور خطاب می کرد.
[]
و این یک شب بود مثل همه شب ها، چه تفاوت داشت که در نهاوند بودند و اسدالله خان روی شانه اش دو تا ستاره نحیف بود یا در رضائیه فرمانده، نازی و محسن متولد شده بودند یا فخر سادات شکمش بالا بود. زمستان بود و پایه کرسی بودند یا تابستان بود و روی تخت شیرازی در حیاط نقلی خانه پدری فخرسادات.
شب هائی هم که سرهنگ ماموریت بود و نبود، فخرسادات خونه شاگردی، همسایه ای، فامیلی را می نشاند به گفتن نقل خوبی های سرهنگ. می گفت خداوند عالم تو خلقت این مرد بدی نگذاشته، انگار وقتی ماه منیر خانم ایشان را حامله بود شیطان رفته بود مرخصی. یک حرف درشت، یک ظلم، یک بدگوئی، یک ترک اولی در عمر نکرده است. خدایا تو شاهدی... و وقتی این ها را می گفت. همه وجودش در کلمه بود. و کلمه همه وجود او بود.
[] []
در همه آن همه سال فقط یک بار دل فخرسادات تکان خورد، یعنی لرزید، فقط یک بار. حکایت داشت.
اوج ماجرای نفت بود. فخرسادات از زبان برادرها و زن برادرهایش که هر دو توده ای شده بودند می شنید دکتر مصدق عامل آمریکائی هاست، از زبان پدر و خواهرهایش می شنید که توده ای ها می خواهند مملکت را بفروشند به روس ها، شاه و سید ضیا می خواهند مملکت را اجاره بدهند به انگلیس ها، فقط یک مرد هست اون هم مصدق. دلش شور می زد. یک جورهائی فکر می کرد این وضعیت ممکن است به زندگی آن ها ضربه ای بزند. گاهی که در خیابان ها شلوغی بود به خودش می گفت الان کجاست، تفنگ در نکنند بخورد به او. از بعد از ظهر زود حیاط نقلی را آب می پاشید
همان زمان ها بود که فهمید از تیر خوردن به آدم و نقش شدن وسط خیابان هم مصیبتی بدتر هست، آن هم وقتی است که همسایه ات برسد در را سخت بگوبد و خودش را بیندازد وسط حیاط و فریاد بزن فخرالسادات خانم شوهرت پسرم را کشت. فخرالسادات در عمرش تندتر از این حرفی نزده بود که زد. فریاد زد خفه شو. و سرش را گذاشت روی دامن محتشم خانم همسایه شان و شروع کرد به گریه کردن برای نوجوانش.