Saturday, November 20, 2010

تلخ چون واقعیت



در اولین جشنواره فیلم های فارسی در لندن دیشب در مراسم افتتاحیه فیلم کشتزارهای سپید ساخته محمد رسول اف را دیدم. فیلمی کاملا متفاوت. یک سورآلیسم سیاسی . کارگردان مولف که قبلا کاری مستقل از وی ندیده بودم تماشاگران را تمام مدت نمایش فیلم جسباند بر صندلی.

حالا محمد رسول اوف نزدیک ترین کارگردان ایرانی به تارکوفسکی است . حتی نزدیک تر از باشوی بیضائی و کار جوان های دهه هشتاد و نود که به این ژانر علاقه نشان دادند. به جز کیارستمی کسی را نمی بینم که در این سی سال از تاثیر جادوئی تارکوفسکی بیرون مانده باشد.. اما از فیلم که بگذریم حالا می رسیم به قصه و تاثیر این کار هنری بر من بیننده عادی . من مردم .

از دیدگاه من فیلم تلخ است. یک بار دیگر هم جرات کردم و این را نوشتم. وقتی که بهرام بیضائی که تاجی است بر سر سینما و تئاتر ایران، سگ کشی را ساخت و سخت دگرگونم کرد . نوشتم و در یک مصاحبه گفتم معلوم نیست چرا جناب بیضائی از ما مردم عصبانی است. در حالی که باید از جای دیگر خشم گرفته باشد. جرا در کهکشان وی یک نفر خوب نبود، همه فاسد همه تباه همه دزد و هم قاتل . تنها موجود مثبت قصه و فیلم همان است که مورد تجاوز قرار گرفته و تبدیل شده به یک نفرین زده پر شده از نفرت. هیچ گوشه ای از آسمان آبی در سک کشی پیدا نبود..

حالا فیلم خوش ساخت و خوش تدوین آقای رسول اف، با فیلم برداری و سناریوی خوب برایم همان است که سک کشی بود. می پرسم کارگردان عزیز و قوی دست چرا به نظر می رسد از ما که مردمیم عصبانی است. می خواهی بگوئی خطا کردیم و سی سال اشک ها در اشکدان جمع شد برای ... وای و شرم بر ما

این میزان خشم در فیلم کشتزارهای سپید رسول اف، فقط کم داشت که پسرک وقتی به اشکدان دست یافت در آن ادرار می کرد و فیلم آخرسر با مصرف همان نه اشک که ادرار ، پایان می گرفت. تلخ تر می شد اما دست کم می گفتیم امیدی هم کاشته به مقاومتی، و راهی هم نشان داده است. وگرنه حالا فیلم تلخ پیامش این است که به این بخت شور مبتلائیم و هیچ راه گریزی نیست. فریدونی نیست کاش اسکندری پیدا شود. گاه احساس می کردم که آدم های حاضر در سالن سینما آپولو لندن بیخودی می خندیدند. از وحشت بود. می خندیدند تا نفرتشان را بپوشانند.

از این زاویه فیلم برایم سنگین بود، یعنی با اعتقاداتم در تعارض افتاد. ورنه همان که نوشتم فیلم کشتزارهای سپید از همه نظر فیلم ماندگاری است.

<$I18NNumdeklab$>:

At November 20, 2010 at 3:43 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود عزیز سلام
امشب به طور اتفاقی خبر قدیمی ( ولی قدیمی نشده ) اقدام به تجاوز دانشگاه زنجان را مرور کردم ببخشید بی ربط به مطلب شما می نویسم ولی این قدر اشک تو چشمام جمع شده که تا الان ساعت سه شب ایران بیدار هستم و به شما کامنت می زنم واقعا این حادثه نباید فراموش بشود دکتر حسن مددی که هنوز اسمش در سایت دانشگاه زنجان است تنها نیست که این کاره است من یک مرد 27 ساله هستم که جلوی گریه خودم را نمی تونم بگیرم این حادثه و وجود کمیته های حراستی و امنیتی که با دخترکان ما اینگونه برخورد می کنند جنایتی است که باید تاریخ بشنود خواهشا یک مطلب مخصوص برای این حوادث در سایت شخصی یا در بی بی سی مطرح کنید البته می دانم در زمان حادثه سخن گفتید ولی این موضوع کهنه نمی شود و این قدر داستان در این زمینه در اینترنت هست که میشه ازش یه مطلب خوب درآورد خودم دست به قلم دارم ولی تریبون ندارم شما می تونید این کار را برای من بکنید هنوز اشک هام رو نمی تونم جمع کنم قلمتان پاینده باد سلامت باشید - یک دوست جوان شما از زندان بزرگ خاورمیانه

 
At November 21, 2010 at 1:56 PM , Blogger Unknown said...

مسعود بهنود گرامی، با درود.
شرمنده که فرصت ترجمه در دست نیست. ولی اگر از دیگر دوستان امکانش را داشته باشند، مقاله "از جنبش برای آزادی چه باقی مانده؟
" نسخه این هفته هفته نامه تسایت بسیار خواندنی است.
http://www.zeit.de/2010/47/Iran-Mittelschicht
پنداری درست برای این شب نوشته شما و کشتزارهای سپید جناب رسول اف نگاشته شده. بنظر می رسد فیلم جدید ایشان (که از قرار هنوز در دست تهیه است)، کاملا تصویر دیگری از نگاه وی به مجموعه ما ایرانی ها و رفتارمان به عنوان ملت بدست می دهد.
این روزها چنین مقاله ای نادر منتشر می شود، ولی تمام این متن طولانی اظهار عشقی است به مردم امروز ایران و رفتاری که در این آشفته بازار از خود نشان می دهند.
آقای اولریح لادومر کلاه از سر برداشته اند.
علی

 
At November 21, 2010 at 7:29 PM , Anonymous bbakhshid bi rabt minevisam said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At November 24, 2010 at 1:38 PM , Blogger Unknown said...

سلام آقای بهنود عزیز
خیلی زیاد دوستتان دارم آنقدر زیاد که الان نمی دونم چی بنویسم تازگیها یه کتاب دست دوم ازتون پیدا کردم اسمش هست: دو حرف
خیلی زیباست مخصوصا اون مقاله ای که درباره باغهای تهرانه.
آقای بهنود عزیز اینجا در ایران چه کنیم؟دوباره انگار گرد سکوت همه جا پاشیده شد زمستان دوباره از راه رسید و انگار سرنوشت تقدیری زمستانه ماهم در سمفونی غم انگیز و تکراری خودش بی انتها نواخته خواهدشد. واقعا چه باید کرد؟برایمان حرف بزنید از آنچه که امروز میتوان کرد؟
اسم من سیناست
خیلی زیاد دوستتان دارم

 
At November 26, 2010 at 11:46 PM , Blogger Unknown said...

سلام آقای بهنود عزیز.
قسمت های کوتاهی از این فیلم را در گزارشی از بی بی سی دیدم.آن زمان از داستان فیلم چندان آگاهی نداشتم اما از همان چند صحنه کاملا مشخص بود که فیلم، فیلم متفاوتیست. وقتی در پست شما خواندم که عاقبت پسر بچه ای در آن ظرف ادرار می کند به یاد قسمتی از داستان "عقاید یک دلقک" افتادم. آنجا که در یک نیمه شب، سگی آواره پای پلاکارد دموکرات مسیحی ادرار کرد.
واما غرض از مزاحمت این است که تصمیم گرفته ام کتاب خوبی برای ترجمه انتخاب کنم تا حسابی از دل و جان برای ترجمه اش مایه بگذارم. کتابی با محتوای اجتماعی یا سیاسی که نیاز امروز ایران باشد.گرچه عاشق ادبیات هستم اما هر وقت دست به قلم برده ام ژورنالیستی نوشته ام و بیشتر تحلیل کرده ام تا آفرینش. ممنون می شوم اگر کتاب نابی به زبان انگلیسی می شناسید به بنده معرفی کنید.

 
At November 27, 2010 at 1:45 PM , Anonymous پوریا فلاح said...

بهنود عزیز درود.
تو انفرادی که بودم به این فکر می کردم که سرنوشت کتابم چی می شه چند هفته بیشتر به چاپش نمونده بود. یک هفته هم مونده بود به عروسیم. ده روز بعد بیرون آمدم. عروسی رو عقب انداختیم . اما کتابم سر وقت چاپ شد..اینجا خیلی هوا خوب نیست. اینجا هیچی خوب نیست .اگه تو باند باشی کاری ندارند راستی یا چپ یا هر چیز دیگه.حلوا حلوات میکنند. استادم گلشیری که مرد یادم رفت ازش بپرسم چطور میشه اینگونه بود. هرچند اون بزرگ بلد نبود که یاد بده.حالم خیلی خوب نیست .امیدوارم حال تو خوب باشه. مطالبت رو می خونم.بعضی هاش رو خیلی دوست دارم. لینک هم کردم؛گاهی.

 
At November 28, 2010 at 2:28 AM , Anonymous حمید ق said...

اول به پی بگویم که تصور می کنم نوشته استاد را کمی گم کردید. ایشان ننوشتند که فیلم با ادرار جوان در اشکدان پایان یافت بلکه نوشته اند اگر چنان پایانی داشت شاید امید به مقاومتی را در دل می کاشت و الان ندارد.

دوم نوشته پوریا فلاح است . نمی دانم آقای بهنود شعر ها و نوشته های پوریا را خوانده اند من که خیلی دوستش دارم

 
At November 28, 2010 at 11:30 AM , Blogger Unknown said...

آقای حمید متشکرم
حق با شماست
و بابت این بی دقتی باید عذر خواهی کنم.

 
At January 10, 2011 at 2:03 PM , Anonymous fariba said...

I agree too much!

 
At January 28, 2011 at 12:33 PM , Anonymous کامران said...

سلام
با شما در این زمینه که فرمودید رسول اف نزدیکترین به تارکوفسکی است کاملا" موافقم.
ای کاش می توانست بیشتر کار کند اما حیف.
خیلی وقتها واقعیات با تجربیات و خواسته هایمان در تعارض است.

 
At August 2, 2011 at 9:00 AM , Anonymous Anonymous said...

البته: کاوه ای نیست، کاشکی اسکندری پیدا شود؛ اخوان ثالث

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home