Sunday, May 23, 2010

به یاد آن که یار بود


از آن لحظه که پیامی رسید که خبر را داد از خودم پرسیده ام آیا من باید چیزی بنویسم. آیا من باید هیچ ننویسم. آیا وقتی می نویسم باید به نادر و مریم تسلیت بگویم. همین. آیا باید از این حرف های عادی بزنم که می زنند وقتی صاحب نامی می میرد. آیا معصومه سیحون یک نقاش برجسته بود، این طور که نوشته اند در این دو روز که از مرگش می گذرد. آیا معصومه هنرش این بود که گالری دار بود مثل خیلی های دیگر که گالری دار بودند و هستند. آیا او هنرش این بود که می شناخت کار خوب را و بعد بلد بود آن را بخرد، خوب بفروشد و درصدی بگیرد.

برای همین سه روز است هیچ ننوشته ام درباره کسی که یک دو ماهی هست که با خبر از احوالش، خیالش لحظه ای از سرم بیرون نمی رود. معصومه سیحون، زنی که هیچ از روزگار کم نگذاشت. اگر شیر بود او بود و اگر شیرانه زیست همو زیست . و باید تسلیت بگویم به همه نقاشان که گذارشان به دباغخانه او افتاده بود و بعد ها فهمیده بودند پوست کندن معصومه چقدر به جا بود. خیلی ها دیر در می یافتند سخت گیری و رک گوئی و بی ریائیش چقدر مهربانانه است، و چقدر مفید. با آن زبان بی پروا.
از کجا حکایت کنم. از رنجی که برده بود برای مافی، بی آن که خط بشناسد می دانست رضا چقدر بزرگ و غنیمت است. کارگاهی که برایش درست کرد و تا همیشه آن اپارتمان را می گفت مال رضاست، و این دومین غمش بود بعد سهراب. حالا نه رضا مافی هست، نه سهراب سپهری، نه علی حاتمی که چه می کردند وقتی می افتادند با معصومه به متلک پراکنی و مشاعره طنز و لغز. و حالا معصومه هم رفته است و ما مانده ایم آخرین شاهدان یک نسل جان در هنر نهاده.

در کاشان
از اول روزی بگویم که با آن ماشین کورسی اش رفتیم به کاشان. از آن خوش روزگاران که شوق در دل ها و امید در جان ها و او چادر به سر می رفت تا به خواتین بیوت مراجع نقاشی بیاموزد و دیدن یادشان بدهد. از روزی که راهبر انقلاب را دیده بود و هی می خواست به تصویرش بکشد که هرگز هم نکشید. از آن وقتی که مرا از چنگال محتسبان به در برد و در زیرزمینم جا داد. از شبی که از بلندای کی کلاب پرید و پایش ورم کرد تا مبادا یکی به دست کارشناسان اعدام بیفتد. باید همکلاسانش، همه حاضران در بی ینال دوم، حسین و مهتاب، بهروز و فریبرز، واحه و هومن و جوان ترها که دیگر من نبوده ام تا ببینم سر در هم آرند و برایش بگریند که زندگی را آدمی وار سپری کرد. و با همان زبان تند و بی پروا که او داشت به هم بگویند همه روزی زرتشان در می رود این که بی تابی ندارد. به مهرداد بگویم که همین سال ها رفت تا تابلویی از او بخرد و دید که حتی بعد از عمل قلب هم چه زبان تند اغواگری دارد.
سهراب تکیده بود و نه بر پا، مانند سایه ای روی دیوار گلی خانه افتاده بود. با خواست های بی نهایت، مغشوش و مشوش. من فقط ناظر و مبهوت نشسته بودم در حیاط و با سهراب قصه می گفتم، و از زیر چشم مبهوت سرعت و توانائی کسی که نرسیده دستکشی به دست کرده بود، و صدایش می آمد که مادرانه غر می زد و در آن شلوغی و به هم ریختگی مراقب بود چیزی مخالف میل سهراب دور ریخته نشود. خوب می دانست چه ربطی است بین شاعر و اشیای گاه بیخودی و چه خوب می دانست کدام خرده پاره است که سهراب را به خاطره هایش بسته. سرانجام کیسه بزرگی فراهم آمد، پر از آثار و باقیات سهراب سپهری در یک هفته. تازه آمد نشست. و نوبت بررسی قرص های سهراب بود که همه را نوشته بود و در شیشه های جدا گذاشته بود و روی هر کدام مشخص کرده بود. سهراب می خندید که می خواهد مرا آدم کند آدم بشو نیستم. و خودش را برای او لوس می کرد. و گاه آزارش هم می داد. مثل وقتی بوم هایش را پاره می کرد
- نمی گی چرا اونو پاره کردم یعنی دریدم یعنی جر دادم
- نه نمی گم مگه شعرهایت را دور نمی ریزی این هم مثل اونا
و در این حال سهراب با چشمان شیطان وار از هم گشوده، خیره شده بود ببیند به پاره های بوم و کاغذهای بزرگ دانمارکی هیچ نگاه می کند، هیچ خبره می شود، هیچ ابراز تاسف می کند. اما نه. دریغ از نگاهی. همه را ریز ریز کرد و در کیسه ای ریخت و گذاشت کنار دیگر دور ریختنی ها. حالا سهراب انگولک می کرد:
- هیچ حیفت نمی آید که این آثار ماندگار هنر جهان را دور بریزی و پاره کنی
- رافائل کاشی به من بگو چرا سه تا از قرص قرمز ها را نخوردی
- خوردم
- نخوردی
- خوردم به جان تو
- قسم می خوری که باور کنم، بگو جان لک لک ها، چرا از من مایه می گذاری
و موقع آمدن التماس. و یک لیست بلندبالا از سفارش ها برای هفته بعد، می گفت همه را می آورم اما قول بده قرص هایت را بخوری. قول بده این آقای دکتر که می آید امپول هایت را بزنی. باز هم لاغر شده ای. تو که نمی خواهی بروی دوباره بیمارستان ...
و در راه هی می زد روی ران هایش و تکرار می کرد می میره... می میره... هیچ مراقب خودش نیست.

در حضور داد می زد و متلک می گفت اما در نهان می گریست.و روزی که وانمود کردم گرفتار شده ام و نیستم هم همین طور بود یک باره شکست و نشست.

سهراب رفت
و در همین حال بود که خبر رسید سهراب رفت. تدارک مراسم را داده بود و فرمان که من شعر بخوانم آن جا در چناران، که خبرهائی رسید از تدارک انقلاب زده ها که می گفتند سهراب بی درد بوده است. شب به ذهنش زد بهترست صدای پای آب ضبط شود. تا نزدیک های صبح ماند تا صدای پای آب را خواندم در دکان زنده یاد زال زاده که دستگاه ضبط و تکثیر داشت. و صبح چندان که صدا برخاست و در چنارهای مالوف سهراب پیچید عده ای حزبی رسیدند گمراه و شادمان از پیروزی در انقلاب که علیه سهراب می گفتند و به حاضران ناسزا بار می کردند و معصومه رفته بود تنهائی به میانشان پاسخ می داد و داد می زد. فحششان را فحش می داد، استدلالشان را رد می کرد و سرانجام هم با کمک آقای چناران موفق شد که همان که می خواست انجام شود و از بلندگوی محل ضبط شده دیشب پخش:

اهل کاشانم روزگارم بد نیست... تمام که شد دیدم روی زمین نشسته خاکی. داغدار رفتن کسی که آن همه برایش دل سوزانده بود.
وقتی امواج انقلاب بالا گرفته بود. معصومه یا چنان که بچه های محل صدایش می کردند خانم سیحون شده بود انقلابی و همراه مردم. شام درست می کرد برای بچه های قیطریه. دختر و پسرهای انقلابی محله با او بیش از پدر و مادرهایشان محرم بودند. دیگ های بزرگ از کجا پیدا شده بود و این همه آشپز از کجا یافته بود و گونی گونی برنج و آرد از کجا می رسید. دمی آرام نداشت. و دسته ای درست کرده بود از نقاش و هنرپیشه و فیلمساز و موسقیدان، تپه قیطریه و آقای غفاری. در آن عرصات فراموشش نمی شد که هنرمند است چنان که زنی رسید صد تا مقنعه دوخته بود. گفت اگر این ها را زرد لیموئی درست کنی فردا دویست تایش را می خریم.

در آن عرصات روزهای منتهی به انقلاب و بعد از انقلاب، فریادرس او بود. نیمه های شب زنگ خانه اش صدا می کرد، می دوید که مادر بیدار نشود. یکی از بچه ها بود که کاری داشت و چیزی می خواست. و صبح از بامدادان سر در پی کار این و آن، هم در این احوال لوله چرمیش به کنار دست و در آن حلقه های زیبا و انگشتری های طراحی شده خوش ساخت برای آنان که طالب بودند. و عقب ماشین گلیمی بی بی باف برای کسی که خواسته بود، روی صندلی عقب دو تا تابلوی عربشاهی اویسی زنده رودی یا سهراب.

جانش با نقاشی و سلیقه همدم بود. جهان را زیبا می خواست و زیبا می دید. هیچ نمی دانم گالری داران جهان آیا همگی برای نقاشان چنین دایه اند و مهربان، چنین مراقب اند و مدافع. اما نیک می دانم آدمی را دو طبقه از خانه قدیمی آقای خاکدان چهره دوست داشتنی سینما بالا می برد تا ببنی که پسر جوان و خجالتی این آقای خاکدان چه کرده است با مداد، و وقتی که شروع می کرد به تشریح و تشویق تا خریدار تابلوئی شوی، چه هنرمندانه بود با تمام جان.
هنوز یک نگفته ام از هزاران معصومه سیحون. رفته است حالا نزدیک خانه من در بهشت سکینه کردان غنوده. با صدای خش دار و ته لهجه ای از شمال دریائی. او که امید می پراکند و نمی توان گفت که زندگی برایش هموار بود. هموار کرد زندگی را. به قلدری هم هموار کرد. دست زندگی را گرفت و کشید دنبال خودش. یک زن کامل بود، سر در مقابل هیچ کس خم نکرد، حتی زندان هم خمش نکرد. نشکستش. یادش عزیر هست عزیرتر باد.