Friday, November 28, 2008

وقتی منتظرت نیستند


یک درخت است، گیلاس و یا زردآلو، چه می دانم به هر حال درخت میوه ای . در دیدرس من است و هر روز در رهگذرم. الان در این وقت سال، اول آذر، ماه آخر پائیز شکوفه زده است. بی محل مثل وقتی که قوقولی قو خروس می خواند اما نه از درون نهفت خلوت ده - به قول نیما - بلکه در شهر و نه پگاهان، بلکه وسط ظهر یا غروب. پارسال هم همین کار را کرد خیره سر. و حاصل آن شد که شکوفه های نازکش را توفان و باد ریخت. بی بر و بار ماند بهار. و همین است سزای بی هنگامی، و بی محلی، برهنه و بی بار و برماندن در بهار، و گفته اند سزای بی برگ و باری هم جز این نیست که بسوزند شاخشان را. و امروز دیدم یکی با اره ای به او نزدیک می شد، و نگاهش به او نگاه قصاب بود به بره وزن کشیده و در انتظار ذبح.

با خود گفتم فقط گیلاس نیست. تو نیز چنینی آدمی. بی گاه اگر فریاد سر دهی، بی گاهان اگر خواب خلائق آشفته کنی، حتی اگر خبری خوش باشد. شکوفه دهی اگر وقتی کسی در انتظار نیست، اول توفان بار و برت را از تو می گیرد و آن گاه عابران به تیغ نگاهشان براندازت می کنند. به تو می گویند وقتی لب بگشا زمانی فریاد بزن که برایت مقررست. خودت را بخور تا زمانش فرارسد، و گاهی هم این زمان هرگز نمی رسد. چنان که برخی شکوفه نداده، فریاد نکشیده و داد خود از فلک نستانده می خشکند و می افتند.