Thursday, February 28, 2008

خانه شماره 32


ده ها سال دیگر، پس از ما، وقتی ما نبودیم و اين آسمان بود و ایرانیان دیگری بودند با سرنوشتی دیگر. پدرانی دست فرزندان خواهند گرفت و به تمپل وود خواهند آمد و در آن شماره 32 را نشان خواهند داد و خواهند گفت ربع قرنی در این جا مردی تنها ساکن بود که هيچ گاه تنها نبود.

برای گذرندگان آینده هستند کسانی که بگویند اين جا در روزگار آن مرد که تنها بود و تنها نبود، پرچمی همیشه پشت پنجره اش آویزان بود سبز و سفید و سرخ، که نه پرچم ايتالیا بلکه چون نیک نظر می کردی پرچم سرزمينی دور بود که اين مرد بدان جا تعلق داشت. پرچمی که از وقتی سیزده ساله و شاگرد قهوه چی بود در شهری به اسم اصفهان، بر دست داشت تا سرانجام بر همان پرچم پوشانده شد و در گورستان هندون خفت. دور از سرزمينش، دور از سی و سه پل، در خواب زاينده رود و چهارباغ خفت. در کنار همسرش، مادر معزز و علی و جواد، که او نيز نذر کرده، سجاده نبسته، با دعائی زير لب، پانزده سال قبل به همين سرنوشت دچار شد.

آیندگان موقع عبور از خانه 32 تمپل وود با دست پنجره ای را نشان خواهند داد که مردی تنها که هيچ گاه تنها نبود پشت آن می نشست و چشم می دوخت به پیچک روبرو، در انديشه پیچکی که در حياط خانه اش در اصفهان کاشته بود و همه خانه هائی که در شاهین شهر ساخت.

پدران به فرزندان خواهند گفت که آن مرد سی سال در این شهر زیست و هرگز زبان همسايگان نیاموخت، و هنگام مرگش همسایگان آمدند تا بگویند که با بی زبانی بهترین همسايه هاشان بود، از مهربانی او خبر داشتند همسايه های کوچک و بزرگ. و این عزیز الله اثنی عشری بود که از شنبه پیش دیگر نیست. و به همان سرنوشت تن داد که همه از آن ناگزیرند. اما تا قبل از رها کردن تن، عزيز، خود و اين خانه را در دل و ذهن هزاران نشاند. هر گاه کسی از اهل هنر از تهران و اصفهان آمده، انگار بوی دیار دارد، به پیشوازش رفت و نرسیده چای دم کرده خوش رنگ جلو او گذاشت تا بگوید هنوز همان شاگرد قهوه چی هستم، و کسی این را می گفت که روزگاری از بزرگان و کارآمدان بازار اصفهان شده بود، معتمد نامداران و خود صاحب سرمايه.

چندصدند، یا چند هزارند ایرانیانی که شبی در خانه تمپل وود سر کرده اند. آخرين میهمان عزیز عزیزالله خان، ايرج پزشگزاد نویسنده و محقق نامی روزگاری در وصف عزیز اشاره کرده بود به شاه عباس و کاروانسراهایش و اين عادت گزشکنی اصفهانی ها. همسايگان اين خانه چه بار ها که صدای موسیقی غم آوا یا شادی بخشی را شنيدند که از داخل این خانه در کوچه پیچیده بود. و آن شب هائی بود که نامداران موسیقی میهمان عزیز بوده اند. و شب های شعر. و شب های خاطره ... و شب بوهائی که از خانه اصفهانش رسید و در حیاط کوچک اینجا کاشت، بوی مانوس تمپل وود بود، و بوی یاس که شب های تابستان، سنگ را به ياد دیار می ترکاند. و او همچنان هیچ نمی گفت.

معتمد بازار، وفادار به همان آرمان ها که از جوانی بدان سر سپرد، محرم این و آن، اولين حاضر روزهای سخت ايرانيانی – از هر مشرب – که در این سی سال در غريبی بودند، عزیز ما، اینک رفته است.

از "سیاه مشق" سایه تفال زدم . آمد:

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

این طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانک جرسی رفت

رفتی و غم آمد به سرجای تو ای داد
بی دادگری آمد و فریاد رسی رفت

Saturday, February 16, 2008

سخت جانی و تهدید

چندی است که از چند جانب، انواع تهدید و خوشامد و گمانه هائی می شود با اين مضمون که گوئی صاحب این وبلاگ قرارست در رسانه ای تصويری، به کاری مشغول شود، آن هم کاری موظف. و هر بار که خبری از این دست در وب لاگی نوشته می آید، يا در سايتی پخش می شود، و يا در نشريه ای داخل یا خارج کشور خود را به قول قدیمی ها به حلیه طبع می آراید، مقداری هم ابراز محبت و تهدید همزمان واصل می شود.

به نظر می رسد پخش کنندگان این گونه شايعات که سه سال قبل هم بخت خود و مرا در این زمينه آزمودند و پشت تلويزيون های لوس آنجلسی هم گفتند و بعضی ناسزا هم مزيد کردند، نکته ای را در نظر ندارند و يا ناخواسته از یاد می برند. من اینک شصت و یک سال را گذرانده ام و اگر هم موقع خداحافظی و تقاعدم نرسیده باشد حتما زمان آغاز کاری اجرائی نیست. از همين رو نه مرا رغبت و توانی هست به چنين کاری، نه پيشنهادی شده است.

صاحب این قلم نزديک بیست سالی هست که خود را از هر نوع کار اجرائی معاف کرده، پیش از آن نيز هرگز کارمند موظف جائی نبوده و هنوز هم نيست. این نکته را از آن رو نوشتم که هم تهدیدها را بی فایده کرده باشم و هم با تشکر از ابراز محبت ها مانع از پخش چنين خبرهای نادرستی شده باشم. اگر حالی و مجالی باشد همين که دارم سومين کتاب قصه بلند [بعد از امينه و خانوم] را تمام می کنم، آرزوئی بزرگ را به سرانجام رسانده ام. هم اکنون کتابی با عنوان نام ها و نشان ها را به پايان برده ام که در نوبت چاپ قرار دارد. اين مجموعه چنان که از عنوانش پيداست زندگی نامه هائی است که درباره افرادی نوشتم و هم سرگذشت مکان هائی است که در تاريخ معاصر جائی داشته اند. مجموعه ای تازه از مقالات یک دو سال اخیر هم دارد آماده می شود برای افزوده شدن به شش جلد دیگر که هست. می بينید و می دانيد که حتی با هم وعده هائی که داده بودم مجال افزودن بر پادکست هایم نشد، چه برسد به کاری تازه که خوب می دانم چقدر بزرگ و دشوارست و کار جوان هاست.

جز اين ها اگر کاری از سر تفنن و یا برای گذران زندگی می کنم همین هاست که در اين وب لاگ منعکس است و یا با صدای خودم پخش می شود. همين ها زياد هم هست. تا همين جا هم ما را به سخت جانی خود اين گمان نبود.

Thursday, February 14, 2008

به جای روز والانتین

عاشقان روزتان مبارک باد. سه چهار سال قبل درباره روز والانتین چیزی نوشته بودم که هر چه گشتم پیدایش نکردم. خدا عقل بدهد باعث و بانی اش را. و خدایش نگهدارد که من از دستش هیچ گونه دلگیری ندارم. اما حیفم آمد از این روز بگذرم که بهانه این غربی هاست برای گسترش محبت . و البته گرم کردن بازار که پشت هر کاری و هر مناسبتی هست. یعنی این بازار است که خود را همگام و همدم می کند با وقایع. الان ببنید چینی ها دارند چه می کنند تا از المپیک گرمی بازار بسازند
چنان که گزارشش می رسد و عکس هایش هم، در ایران هم در بعضی نقاط قلب های سرخ دارد از سروکول شهرها بالا می رود.
امسال داستانی که اضافه شده مخالفت دولت های سعودی و افغانستان و دیگران با این روزست. اما از آن جا که هنر نزد ایرانیان ... جناب دکتر فريدون جنیدی پیشنهادی کرده اند که فوق العاده جذاب است. می توان دنبالش را گرفت و ماجرا را حل کرد. در عین حال اگر باز هم مخالفت شد، دانست که دیگر کار کسانی است که تهاجم فرهنگی را بهانه کرده و با سنت های ایرانی مخالفند.
این استاد کارشناس می گوید ،و به اعتبار گفته ایشان می توان چشم بسته پذیرفت که، اسپندارمز روزی بوده است که در ایران باستان به زن و به عشق و به زندگی نامگذاری شده بود. پنج شش روزی هم بیشتر با چهارده فوریه روز والانتاین فاصله ندارد.
این می تواند هنر ما باشد که از دل سنت های خود نهال هائی را برکشیم و در دلمان رشد دهیم و در عین حال با عادت های خوب دنیا هم درنیفتیم.
درسی از درس های روز عاشقان.
سال آینده روز اسپندارمز را تبریک خواهم گفت

Thursday, February 7, 2008

عکس های سام


سام جوانروح به عنوان بهترین فتوبلاگر تورنتو انتخاب شده است . مطمئن بودم و مطمئن هستم که جایش بیش از این هاست در میان فوتوبلاگر ها. نگاهی به عکس هایش ، عکس هائی که ارويژینال هستند نه کار شده توسط کامپیوتر به ما زوایائی را نشان می دهد که به چشم غیرحرفه ای نمی آید. به ظاهر همان آسمان است و همان پل و همان معماری که دیده ایم . اما نمی دانی چرا آسمان در کادر سام که می رود عشوه گر می شود و زیبائی های خود را بیرون می ریزد و جزئی از یک کار هنری می شود. و کار هنرمند همین است.

Saturday, February 2, 2008

به یاد اوین


برای بچه هایم. برای همصدائی با وبلاگ نویسان که به یاد اوین بوده اند. و هر کس در پنجاه سال اخیر سری و سودائی داشته است ، در خاطره هایش از شب های خالی و زنجره ها و جغدهای اوین چیزی حک شده. و این همان حال است که اول نهضت باغشاه داشت و بعد قزل قلعه و قصر که زندان های مدرن بودند گرچه جای فلک الافلاک و عادل آباد و دیگر قلعه ها را تنگ نکردند. همه با هم ماندند، سهل است کم آوردند و از درآمد نفت تا توانستند در کنار هر شهر و هر روستا زندانی ساختند. که زندان از متعلقات بشر امروزست اما نه زندانی که در آن دانشجوئی به جرم سخن گفتن و به گناه داشتن اعتقاد به بند باشد.
پس به یادهمه شمع های سوخته و همه نورها، دور و نزدیک