Friday, February 23, 2007

با خودمان

دوستانی خواسته اند کامنت گذاشتن زير مطالب مانند قبل ساده و بی دردسر و بدون محدودیت باشد. همین کار را کردیم . الان هم در این وب لاگ و هم در سایت مجموعه مقالات گذاشتن کامنت بدون هیچ اداب و ترتیبی است و احتیاج به یک نام مستعار دارد و بس. چون پیدا بود که بعض تحفظ ها دادن نشانی را مشکل می کند. و باز دوستانی پرسیده اند که چرا دنباله سفرنامه را ننوشته ام . این هم راست است و به همین زودی از سر می گیرم. دو روزی غیبت داشتم و بعض کارها نگذاشت.

Wednesday, February 14, 2007

سفرنامه - سوم


سومين روز سفر هم به ديدار نیویورک گذشت و ظهرش هم ناهاری با جناب فريدزاده، به اتفاق نيما و فواد که او هم در مدرسه عالی هنر نیویورک فارغ التحصیل شده در رشته انيمیشن از چند نفر تعريف کارهای وی را شنیده ام.خوش حالی است که در منتهتن سرد در یک رستوران افغانی بنشینی و از فرهنگ و نه چیز ديگری حرف بزنی. راستش که من گاهی از خودم لجم می گیرد و از این که هر کس به من می رسد حرف های سیاسی می زند. بیخود نیست که دوسه سال پیش یکی به من گفت اصلا فکر نمی کردم شما اهل شعر باشید. و من جایز بود به حال خودم گریه کنم و به حال زنده یاد گلشیری که روزگاری پیش بینی کرده که بود که من در شعر چیزی می شوم. یادش به خیر فروغ. شرم بر من که برای چهلمین سالگشت مرگ دردناک وی هنوز چیزی ننوشته ام. او هم همه اش از شعر می گفت لابد تصوری داشت از آینده من. در آن زمان چز به شعر فکر نمی کردم . حالا کمیاب شده است لحظه هائی که از شعر بگوئیم و بشنویم. جناب فریدزاده روزگاری درازی در صدا و سیما بود که من نبودم اما از دور در جريان زحماتش بودم. بعدا زمانی هم با آقای خاتمی همکار بود در ارشاد. در سال های اخیر مدتی هم سفیرفرهنگی در سازمان ملل و حالا از خدمات دولتی کناره گرفته بی آن که از فرهنگ دوری گرفته باشد. در گفتگویمان هم همه از سالی گفت که سازمان ملل به نام مولانا نهاده و کارهائی که سه کشور ايران و افغان و ترکيه دارند می کنند.
غروب اما تمیهدات ما به جائی نرسید و دوستان ایرانی نیویورکی نگذاشتند در امان بمانیم و دو شب را بی گفتگوی سياسی به در بریم. جلسه ای در یک سالن دانشگاهی در خیابان چرچ که اول تصور کردم در کلیسائی است اما بعدش دیدم نه. خوشبختانه روبروی محل سخنرانی یک استارباکس بود و من که دو روزی هست از استارباکس محله مان دور مانده ام خود را بدان جا انداختم با نیما. کاپوچینوی محبوب تزریق شد.از جلسه شب سولماز گزارشی
گرد آورده و مکرر نمی کنم و بعد از سخنرانی رفتیم به یک رستوران با ده بیست تائی از ایرانی های همدل و همه از دوست داشتنی ترين ها. در این جور سفرها همه کار یک طرف این دیدارهای همراه شام یک سو. از رسمیت افتاده و فرصتی برای آشنائی از این طایفه پریشان شده که ما ایرانیانیم و انگار از برج بابل به زیر آمده. و برای من مطالعه ای جالب است که چطور آدم های اهل یک دیار بعد از مدتی بودن در یک شهر آمریکائی و یا اروپائی تفاوتشان با همشکل هایشان در شهر و کشوری دیگر آشکار می شود. چقدر این بیست سی سال در لندن یا نیویورک و یا فرانکفورت بودن آدم را متفاوت می کند. موضوع جالبی است برای جامعه شناسان و مردم شناسان، به نظرم. و باری آشناشدن با عده ای دیگر، خودش موهبتی است که آسان به دست نمی آید. عکس مربوط به لحظه ای است که فرخ نگهدار دارد پاسخ پرسش یکی از حاضران را می دهد و من هم حاضر می شوم برای پاسخی دیگر.

Monday, February 12, 2007

لابی بزرگ ايرانی


بهرام رادان هنرپیشه خوب سينمای ايران جايزه بهترین بازيگر مرد سال را در جشنواره فیلم فجر [به خاطر بازی در فيلم سنتوری ساخته مهرجوئی] دريافت داشته . وی علاوه بر اين که بازيگری قابل و تحسين برانگيزست، از فيزيک استثنائی - بدن ، قد، مو- برخوردارست، در عکس ديده می شود که به خاطر عوالم مودتی که بين او و نيما برقرارست، یکی از تی شرت های نیمانی را پوشيده است. و به نظر می رسد که اين درست است که نسل جوان ايرانی در همه جای عالم هم را می جويد، به جای آن که گپ و تاپ شاپ و فندی و هرمس بپوشد از طرح های همبازی و هموطن خود می پوشد. تا لابی ايرانی - فارسی در همه جهان شکل بگيرد. يک لابی غيرسياسی و کاملا فرهنگی و امروزی.

Sunday, February 11, 2007

جدید مدیا

برای خواندن یک مجله سالم و نمونه از یک روزنامه نگاری خوب جدید مدیا را ببنید. که در حوزه زبان فارسی فعال است . یعنی در تاجیکستان و ایران و افغان و البته در بخشی از پاکستان هم. و این همان حوزه ای است که زبان و دلمان در آن جا به هم پیوند می خورد.

سفرنامه - دو



هنوز ساعت تن که با گذشتن از اقيانوس به هم می ريزد، تنظيم نيست که همراه نيما از در هتل بيرون زدم. تقريبا همه تدارکات ضدسرما بی اثرست و حريف پنج درجه زير صفر نيست. مگر گالری عکسی که از یازده سپتامبر همان جلوی هتل در نقطه صفر زمين برپا کرده اند. عکس هائی از فروافتادن برج ها و چند عکس شاهکار در آن. از جمله عکسی که یک زن مسلمان را با مقنعه سفیدی نشان می داد که اشک از چشمانش سرازير بود از غم کشته شدن اين همه انسان. گشتیم دنبال آن تکه بزرگ از نمای برج ها که ذوب شده و شکلی عجيب ساخته بود مانند چاقوئی رو به هوا. نبود . به گمانم برده اند که آن را مخکم کنند و به عنوان یادمانی در برابر ساختمان تازه ای که ساخته می شود بگذارند.

و بعد در وسط راکفلر سنتر منهاتان خيره شدم به تماشای محوطه ای که برای يخ بازی دختران [اسکینیگ] ساخته اند. با خودم گفتم جداسازی جنسیتی تا نیویورک هم رسيده است. اما ديدم بی توجه به تابلو چند تا پسر هم به رقص مشغولند.یک ساعتی گشت در خيابان های مرکزی منهتن با ساختمان هائی که هيچ کوششی برای زیبائی ظاهر آن ها نشده و از جمله پله های نکره فرار در نمای اصلی آن ديده می شود ، یاد سی و یک سال قبل را زنده کرد که در همين خيابان های ششم و هفتم از حقير بودن انسان نسبت به اين حجم از بناها نوشته بودم. نوشته بودم که هر چقدر در ساختمان های دو طبقه با کفترخانی در بالا سر آن انسان احساس مانوسی دارد اين جا به آدمی حقارت و نه غرور دست می دهد چون که ابعادش از حد تحمل دید و حس ما می گذرد.مگر در همین فيلم بابل نشان نداده بود دختر ژاپنی ناشنوا را که وسط آن آسمان خراش ها همنفسی می جست و نمی یافت.

اما با بچه های جوان ايرانی که چند ساعتی بعد به گفتگو نشستیم، دانستم که نسل امروز آن حال مرا ندارد.به آشنائی که به جفت و بست زندگی نيویورکی پیدا کرده ، به خصوص وقتی که در کار هنرست، نه نسبت به همسن و سال های آمريکائی خود و نه نسبت به حجم های بزرگ ساختمانی احساس کوچکی نمیکند.ساعتی را به گفتگو درباره سينما، هم سینمای ايران و هم سينمای جهان گذراندیم .

به عکسی که با نیما برداشته ام در مرکز راکفلر، وقتی نگاه کردم، نیما به همان سن و سال است که من بودم، دفعه قبل که به نيویورک آمدم. گشتم تا بدانم که اين ها بيشتر می دانند یا ما در آن زمان. و اين نسل با جهان آشناترست يا ما. به باورم تفاوتی بزرگ نرسيد جز اين که نسل امروز به طفيل اينترنت و گسترش رسانه ها و هم به همت خود، حجم دانسته هایش بیشترست. امکان مقایسه اش هم به همان نسبت . در نتيجه در درونش مدام طلبی می جوشد که پاسخش هم فراهم می شود.

Friday, February 9, 2007

سفرنامه -یک


با خود قرار داشتم که از پنجشنبه گذشته که راهی آمریکا شدم ، هر روز در یادداشتی هر چند کوتاه سفرنامه ای بنویسم و گزارشی بدهم. این کار عملی نشد نخست به اين دليل که آمريکا
چنان که من باور داشتم در زمينه تکنولوژی اطلاعات پيشرفته نبود که بتوان چنان که در بخش هائی از اروپا هست، اينترنت را در سلول به سلول حرکات و رفتارهای جمعی اش ديد. دیگر آن که مرا وقت چنان نبود که بتوانم .

حالا قصد آن دارم که تکه تکه بنویسم بخش هائی از این دیدار هفت روزه را . وقتی وارد فرودگاه جی اف کندی در نيویورک شدم. سی و یک سال از آخرین باری می گذشت که گذارم بر اين جا افتاده بود. هنوز سی ساله نبودم و چه عجب اگر هر چه می گذشت خوش بود. اما آن چه تفاوت اساسی پذيرفته فرودگاهست نه من. فرودگاهی که در زمان خود انفجار شور و جشن و تکنولوژي و گرافيک بود. اما امروز مانند کارگاهی ست. سرد و بی روح. سربازخانه ای انگار. همه آن نمايه های شاد، تابلوها و مغازه ها، رستوران ها و فروشگاه ها به عقب رانده شده ، یعنی تک و توکی مانده و تازه همه مردم را به آن ها دسترسی نیست مگر مسافران. و مسافران هم به تعدادی نیستند که رونقی به این همه کسب بدهند، پس فرودگاه از آن همه همهمه خالی شده است. و این از برکت بن لادن است و یازده سپتامبر. که اثر دیگرش کاستن از خدمات هوائی است و شايد از همه مهم تر هيبت اين ماموران مسلح حاضر به يراقی است که آدمی را می ترساند. هيکل های غول پيکر با اسلحه هائی که نظيرش را ندیده ایم وحشت انگیزست. و آدمی را در صحنه ای از فيلم های علمی و تخيلی قرار می دهد.

از فرودگاه راهی منهتن شدیم . هتل بزرگ هیلتون ميلینیوم درست کنار برج های دوگانه تجارت جهانی،در انتظار ماست. همان برج هائی که ديگر نيستند. اتاقم در طبقه بیست و سوم است و در پنجره نقطه صفر نشسته است در حالی که شب و روز در آن پائين کارگران و لودر ها و جراثقال ها مشغول کارند تا عقب افتادگی را جبران کنند و تا بوش بر سرکارست برج ها را به جائی برسانند.

حالا اين عجيب ترين هتل دنياست و من که از آن بالا دارم نگاه می کنم به صحنه، انگار در هر ثانیه هزار بار آن لحظه در نظرم می نشیند. از اقیانوس گذشته ام و خوابزده ام اما تا چشم بر هم می گذارم در نظرم هواپیمائی می آید که دارد به برج نزديک می شود و عده ای در آن صلوات گویان - به این تصور که به تکليف شرعی خود عمل کرده اند - آماده شهادت و عده بيشتری وحشت زده و هزاران بی گناه، بی خبر راهی مرگ . تا چشمم هم می رفت انگار هواپیما راه می افتاد می آمد و به برج می خورد، نه يکی بلکه دو بار.

باز بلند می شوم و به آن پایین خیره می شوم. درجه حرارت سه درجه زير صفرست، مردم تک و توکی سر در گریبان از سرما می گریزند و من که درجه حرارت اتاق را افزون کرده ام در فکرم و در همان حال از فکس نیوز دارم به سخنان دو سناتور گوش می دهم که هی ایران ایران می گویند. با همان لحن که بعد از یازده سپتامبر افغانستان افغانستان گفتند و چندی بعد عراق عراق ... وقتی چشم بر هم می نهم انگار من هم در هواپیمایم. انگار کسی در گوشم صلوات خواند. فیلم و عکسی در نظرم می آید که انسان هائی را نشان می داد که از وحشت گرمای آتش خودشان را پرتاب کردند از فاصله سیصد متری و در هوا داشتند مانند مرغی شکسته بال چرخ می زدند. و زمين آن ها را به سوی خود می خواند. همین زمينی که الان از بالا می بینم که صدها تن در آن مشغول کارند.
این از شب اول