Thursday, December 28, 2006

مومبادی کریسمس مبارک

چه می خواهی دیگر. مرگ می خواهی برو لندن. نشسته ای و همین طور که با انگشتانت داری می زنی روی شاسی هائی که هر کدام واژه ای در دل خود دارند، نیم نگاهت هم از پنجره به بيرون است. صدائی نیست. در حیاط، سنجاب کوچولو به شيطنتی تمام نهال نازک امساله را بالا می رود . درختچه کوچک تر از آن است که تحمل کند وزن این نازک بدن را، خم می شود. آدمی که تماشاگرست بی خود به اضطراب می افتد که الان سنجابک ساقط می شود. اما نه، در خلقتش سقوط نیست. به آدمی نمی ماند. نرم است و با جهشی دوباره دویدن می آغازد. ريتم های آخرین کنسرت جيمزلست که من دارم می شنوم گویا در جان اوست، که چنين تند می دود. در کار نوشتن و تماشای گهگاه سنجابم که زنگ می زنند. وقت رسيدن پستچی است که امروز بايد توجهی بیشتر به او کرد و کریسمس مبارکی گفت حتی اگر اين مومبادی اهل سومالی باشد و مسلمان.

وه چه بهشتی. مومبادی راستی که بهشت آوردی. کریسمست مبارک که بهتر از این هدیه نبود در این لحظه. در يک بسته "بخارا" رسيده است. در بسته ديگر دو شماره "باران" و کتاب شورش مهرانگیز کار.سنجاب رها شد تا در فاصله نهال و زمين شادمانی کند. مه نرمی که روی زمين و زمان نشسته رها شد. حتی جيمزلست در مهتابی. و من رها شدم در نشئه بخارا که همیشه اول مقاله ترجمه شده عزت الله خان را می خوانم و بعد نوشته آموزنده دکتر دولت آبادی را.در باران فصلنامه فرهنگ و ادبيات که آقای مافان به چه خون دل و چه هنرمندی یازده شماره اش را منتشر کرده اول از همه چشمم به مصاحبه خسرو شاکری می رود

و با هر يک از اين ها خود را رها می کنم در یاس خاطره های عطرآگین. مومبادی چه خوش آوردی. راستی کریسمس مبارک.

<$I18NNumdeklab$>:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home