Friday, August 30, 2013

نقل مکانی، نه به خیلی دور

به نام دوست

از دوستان عزیزی که با خبر نشده اند و همچنان می پرسند چرا در وبلاگ کم کار هستم، خواستم خواهش کنم اگر در جمع مشترکان قرار دارید تشریف بیاورید به  فیس بوک . به این آدرس

https://www.facebook.com/mbehnoud1

من نیز مثل اکثر کسان فیس بوک را آسان تر دیده ام. حالا باید در فکر باشم که آرشیو چند ساله این وبلاگ را به گونه منتقل کنم به جاپی مناسب.

اما اگر از جمع مشترکان این صفحه تشریف ندارید و به هر دلیل با اسم مستعار در دنیای مجازی هستید می توانید به این آدرس سر بزنید که دیگر منع و بندی هم ندارد.
https://www.facebook.com/M.Behnoud

در این صفحه که به همت دوستان برپاست علاوه بر مقالات و نوشته های چند روزانه نحوه دسترسی به برنامه های تلویزیونی و رادیویی نیز وجود دارد.

Sunday, May 5, 2013

به رنجی که می بریم


سه سال پیش خانم جوانی بود حدود 35 سال با یک پسر سه چهارساله هر دو  با موهای بلوند فرفری. دیده می شد نشسته روی نیمکتی و کتابی روی زانوهایش می خواند و گاهی به همسایگان لبخندی می زد و سلامی کوتاه. شوهرش حدود چهل سال دارد و مدیر یک موسسه خصوصی خدمات حمل و نقل است. اما به فاصله ای به همین کمی، این تصویر خوب و خوشبخت تغییر یافته است.

اینکا زن جوان به سنگینی و آشفته حالی و پریشان موئی نه سلامی به کس می گوید و نه دیده می شود مگر نیمه شبانی که آمبولانس می رسد و او را که بدحال است، اول بیهوش می کنند و بعد روی برانکار می برند. سازمان بهداشت و درمان  برایش یک پرستار و مراقب گذاشته، و غریب آن که الکس  پسرش هم کم کم به پریشانی احوال با اتومبیلی خاص به مدرسه ای ویژه می رود. مرد ساکت است و پیداست هر روزی که بی فاجعه می گذرد برایش غنیمتی است. موهای او هم دارد سپید می شود.
همه بار خانه به دوش مرد افتاده اما لبخندش را از او نگرفته و نه مسئولیت پذیریش را. می گفت تا روزی که بشود نمی گذارم همسر و پسرم را از خانه ببرند. همسایه ها همدلند. گاهی که در وسط روز شرلی بد حال می شود، آلکس و پرستارش را یکی از همسایگان که کودکی همسن الکس دارد می برد به خانه، تا مرد خود را برساند. دیشب باز فاجعه شد. شرلی زنجیر پاره کرده بود. نمی دانم چطور از خانه گریخته بود و در محوطه اش یافتند. آمبولانس رسید و او را برد، بی کشمکش هم نبود.

چندی پیش بهداشت و درمان  نامه نوشت به همسایگان که اگر شرلی برایتان مزاحمت دارد و صدایشان زیاد است می توانید خواهان انتقال آن ها از این خانه شوید. هیچ کدام از همسایگان طبیعته چنین چیزی را نخواستند. مرد تکیده در جواب محبت همسایه ها نوشته "ممنونم به زودی خوب می شود شرلی من".

سپیده زده بود شاید که دیدمش در  میان باغ بهارزده  راه می رفت و سیگار می کشید. همان شبانه این را نوشتم برای یکی از بچه ها که ئی میلی فرستاده بود و شکایت از روزگار و گرانی و ...

Tuesday, February 26, 2013

فریده لاشائی، سعید با عزت


این زندگی سعید و مرگ با عزت به گمانم موهبتی است که به فریده لاشائی نازنین رسید. تصورش را بکنید از ابراهیم گلستان که وی را از کودکی دیده بود که همبازی و دوست لی لی خانم بود و دیشب از پاریس زنگ زد که بگوید نه فریده نه، تا مهدی خانبابا تهرانی عزیز که از سال های دور فریده را در آلمان دیده بود و پشت هم میل می فرستد و بی تاب است، تا نیما پسرم که شاگردش بود و دوست مانلی، هر که را دیدم و شنیدم با حسرت و آه از مرگ فریده گفت. این تاثر و اشک و حسرت سزوار کسی است که هیچ وقت هیچ چیز، از زندان تا سرطان، از موفقیت تا شکست، از سیاست تا هنر، زندگی و اینک مرگ او را تکان نداد، خودش ماند و هیچ با خود و با جهان ریا نکرد. غصه ندارد چنین عدمی؟

Sunday, November 11, 2012

آرگو و یاد آن روزها


ده دقیقه که از آغاز فیلم گذشت احساس کردم من با همه کسان دیگری که در سالن نشسته اند متفاوتم. من با شروع ارگو به یادم خودم به یاد خودمان افتاده بودم. سناریست آرگو این چند آمریکائی وحشت زده را از میان شهر بیرون کشید و نگریست . اما ما که خود در  میان آن ها بودیم ناگهان انگار در داخل مینی بوس گیر افتادیم با فریاد های خشم کسانی که دوستشان داشتیم همزمان و همرای ما بودند اما در زمانی به حرکت آمده فریاد می کشیدند و ویرانی می طلبیدند. 


به خود که آمدم کار درخشان بن افلگ [چنان که آمریکائی ها می گویند و بن عفلق چنان که ما می گوئیم] که پیدا بود چقدر کار شده تا صحنه ها به واقعیت نزدیک شود، و نترسیده از انتقاد هواداران سلطنت، داشت قصه را دنبال می کرد و من در احوال دل خویشتن بودم. 


در برنامه پارازیت صدای آمریکا زمانی که اقای حسینی پرسید آیا تا به حال ترسیده ام گفتم خب بله خیلی. گفت نه وقتی از همه بیشتر ترسیدی گفتم در همان روزهای انقلاب بود، وقتی که از مردم ترسیدم. واقعیت این است که یک روز - به نظرم تاسوعا بود - در راه پیمائی چند جا جماعت صدایم کردند که برایشان حرف بزنم. مدتی با مرحوم محمدعلی سفری همراه شده بودم او شوخی می کرد و می گفت مگر دارید فیلم بازی می کنید. جوانان از خود هیجان نشان می دادند و شعارهائی می دادند که نشانی من نبود و من شایسته اش نبودم، خودم می دانستم. اما چند قدم جلوتر از این ابراز احساسات یکی فریاد می زد و مرا درباری و معشوق فلان و دوست بهمان می خواند و ناگهان خشم در صورت ها می جوشید و به دربردنم از این صحنه مکافات داشت و جای گفتگو هم نبود چون گاهی سلاح سرد و گرمی هم در کار بود. و نه آن اولی نه دومی از سر عقل نبود. نوعی هیجان بود، گاهی نوشته ام جنون. به همین ترتیب انقلاب شد به همین ترتیب علیه بازرگان شعار داده شد، به همین ترتیب به آقای بنی صدر رای داده شد، و باز به همین منوال سفارت اشغال شد و خصومت با آمریکا رفت در جان جمهوری اسلامی.


 از همین رو فیلم آرگو را انگار ندیدم و انگار فقط فرصتی شد که برگردم و نگاه کنم به روزهائی که اکثر قریب به اتفاق مردم آن را ستایش می کردند و باشکوه می دیدند. کسی گمان نداشت که فروکشیدن همین هیجان چقدر هزینه دارد، چند جان، چقدر ویرانی و ... بگذریم . هی به خودم گفتم فیلم است بابا ... اما آیا ما هم فیلم بودیم ؟

Sunday, June 17, 2012

پنبه زنی

امسال در روز پدر پیام های شیرین دریافت کردم . هیچ سالی این طوری نبود. از جمله این عکس که از خاطرم دور شده بود و دخترم بامداد برایم فرستاده است. بهترین هدیه بوده است برای روز پدر.
ظاهرا این مناسبت ها و روزها ارزششان به همین است که لحاف خاطره ها را پنبه می زنند.

Monday, April 9, 2012



وقتی به بارسلونا می روی یک بار در بلندی شهر مبهوت آن اعجوبه می شوی که نامش میرو بود، یک و بلکه چند بار در وسط شهر مبهوت اعجوبه ای دیگر که نامش پیکاسو بود. این یکی را از نزدیک دیده بودم و البته از دور.

پیکاسو قطعا نابغه بود و به نظر من نابغه ای بود که گزیده هم نگذاشت و آنقدر خودخواه نبود که کارهای متوسط را بشکند و پاره کند. تا زنده بود هی کار کرد و آخر سری هی کوزه های چینی ساخت که امروزه روز اطراف جهان به بهای اندک به فروش می رسد. و ای عجب که هیچ از عظمت او کم نکرد.

این جا آتی مبهوت پیکاسو است و من هم دزدانه عکسی گرفته ام که نباید گرفت . او هم پایش را لب خط گذاشته از آن جلوتر برود زنگ به صدا در می آید که ای مردمان چه نشسته اید که یکی به میراث فرهنگی ما نزدیک شد. و چنین می پایند مردمان آثار فرهنگی شان را

Friday, April 6, 2012

به بهانه

از اثر خواندن پست یک سرخ پوست خوب، به دلالت فاطمه خانم است که یادم افتاد دو سه روز اولی که به زندان افتاده بودم، آتی که عادت به این کارها نداشت کارهای عجبی کرد. اول از همه آن ساک که درش مایو و کرم های ضد آفتاب و قرص های ویتامین گذاشته بود و تا چهار پنج ماه حتی شب های انفرادی را رنگ زد، از پشت در می شنیدم صدای حضرات را که می آمدند به عنوان سفر اکتشافی یا تفریحی و ساک ارسالی را - که دور از دسترس من اما پشت در بود - باز می کردند و به تفسیر مواد داخل آن می پرداختند. یک شیشه آب معدنی هم احتیاطا در آن بود که یک شب شنیدم رییس کل به پاسبان ساده گفت این یکی شیشه عرقش را هم آورده.. یکهو نخوری ها نجس است. یا توضیحات مبسوط یکی دیگر از روسا درباره این که کرم ضد آفتاب ارسالی چقدر گران است در ینگه دنیا.. علت ارسال این ساک که شهرت جهانی پیدا کرد گزارش دقایق اول دستگیری من بود که توسط شمس الواعظین به آتی داده شد برای این که دلگرمی بدهد. و در آن گزارش گفته شد این جا استخر هم هست. و این چنان جدی شد که مهرانگیز در جریان دادگاهش هم نوشت که تبعیض جنسیتی چنان است که مردان زندانی استخر دارند و ما در انفرادی هستیم، و این را زمانی نوشت که من را انداخته بودند در سلولی در 209 که بابک با افتخار گفت این سلول خانم کار است.

اما از شیرین کاری های آتی از همه بهتر زمانی بود که مرتضوی بهش گفته بود ملاقات می دهد و نداده بود، او هم سلمانی رفته و رنگ و رو را سرخ نگاه داشته به دادگاه رفته بود . مثل همیشه دروغ ... مثل همیشه بیماری ... مثل همیشه آزار دادن دیگران برای لذت بردن سادیستی ... و وقتی آتی رفته بود پرس و جو که چرا زندانی را نیاورده اند مرتضوی با لبخند معروف و لهجه برره ره ای گفته بود تلفن های اوین قطع است... و آتی هم رفته بود از استیصال و با بدبختی شماره تلفن اوین را گیر آورده بود و دو ساعتی سعی کرده بود تا بالاخره موفق شده بود و گفته بود فلانی... تلفنچی گفته بود کدام بخش است و ایشان هم از روی کاغذ گفته بود آموزشگاه شهید کچوئی . طرف وصل کرده بود . یکی گوشی را برداشته بود و شنیده بود خانمی می گوید آقای ... و منتظر است که وصل شود به اتاقش. مامور کمی صبر کرده بود و گفته بود خانم نمیشه برو به مرتضوی بگو ملاقات بده بهتان . آتی گفته بود گفته ام اما گفته تلفن های شما قطع است اما الان فهمیدم وصل شده خواستم به فلانی خبر بدم نگران نباشد. .. ممنون میشم وصل کنید... قیافه مامور را در نظر بیاورید.

و حالا قیافه مرا مجسم کنید چند روز بعد داشتم می رفتم با مامور به بازجوئی . یک پاسبان جوان چشم هایش رنگ آسمان و سبزه صورتش نودمیده از پشت میز زیر هشت گذشت و آمد سر راهم و صدایش را پائین گرفت و گفت پریشب تلفن کرده بودند... می خواستندتان . من از بالای عینک نگاهش کردم و خندیدم، با دست چهره پرخنده اش را پوشاند و برگشت پشت میزش. تصور می کنم می خواست بگوید اگر دست من بود می آمدم صدایت می کردم... با نگاهم بهش گفتم ممنونم... می دانم.

Wednesday, March 28, 2012


برای ندید بدیدی مانند ما که ده سالی است آسمان آبی را گم کرده ایم، آسمان آبی بارسلونا و این مجسمه - معماری غریب گائودی چیزی نیست که بتوان آسانش گذاشت و گذشت. سه روز پی در پی رفتیم و برگشتیم به دیدارش. به خصوص وقتی سرگذشت این بنا را بدانی و بدانی که کسی به بزرگی گائودی همه عمر را صرف این کرد و صد سی سالی از بنای اولیه اش می گذرد و این که در دوران جنگ داخلی اسپانیا چه صدمه ها دید و حالا راهنما می گوید که ساگارادا فامیلیا نماد آزادی و هم نماد رونق و رفاه بارسلون است.

دیگرانی را که مانده بودند معطل نمی دانم اما از چندتائی خبر دارم که با دانستن داستان این بنا، آرزوی مانند آن را در شهر خود داشتند. خودم شنیدم، به گوش خود...


این سوغات بارسلون است. روز دوم عید صبح زود آتی و من دنبال یک قهوه خانه می گشتیم که صبحانه اساسی بخوریم و بعد در هیات توریست در آئیم که ناگهان چشمم به این ساختمان افتاد. توضیح این که ساختمان ساده است اما روبرویش یک برج شیشه ای بی مزه ساخته اند. برجی که با همه بی مزگی، آقتاب را برگردانده را روی ساختمان قدیمی روبرویش، آینه شده برای آفتاب، و ...

Thursday, November 3, 2011


حیرت آور بود، جای خیلی ها را خالی کردم. از عزیزان و از آن ها که نقد هنر می گویند و نقد فرهنگ می نویسند و سخن ها درباب فرهنگ ها دارند. چند سالی بود که دوست محترمی وعده داده بود به پائیز پتورث نقطه ای در جنوب جزیره انگلستان از همان ابتدا، جادوی قرمز و نارنجی خزانی و هزار رنگ آن چشمگیر بود تا زمانی که وارد آن خانه روستائی شدیم.

چه خانه ای رشک بهشت برین، قصری همچون همان ها که در ذهن ما افسانه ای می نماید. قلعه هشربا به قول مولانا. و چندان که بدان پا گذاری تازه عجایبش متجلی می شود. از نمازخانه و دیوارکوب ها و حمام ها و رختشورخانه ها بگذر. شاید بتوان از هیبت آشپزخانه ای گذشت که نشان می دهد از قرن هفدهم، و در عمر نزدیک چهارصد ساله قصر، چه میهمانی ها در آن داده شده، اما نمی توانی از سالن نقاشی نادیده و حیرت ناکرده گذر کنی. این همه تابلو از وان دایک و این همه از ترنر، و این همه از بلیک و رینولدز [که این آخری را کمتر می شناسم].

دوست محترمی که دعوت و راهنمائی از وی بود با اشارات به جا و توقف های از سر تجربه باعث می شد آدم از بهت این همه مجسمه و تابلو بیرون آید. و چشم که مدام ناخواسته در هر مقام دنبال آشنائی می گردد، با دیدن کار بزرگ وان دایک از روبرت شرلی [سفیر شاه عباس] و همسر چرکسی او، در می یابد آن دو تابلو که از یک کلکسیون خصوصی به در آمده و دو سال پیش در نمایشگاه شاه عباس صفوی در موزه بریتانیا بود، برای چه نوشتند می تواند از وان دایک باشد و نیست. این تابلو وان دایک گرچه رنگ هایش بدان روشنی و شفافی نبود اما همان ابریشم لیموئی زردوز بر تن جناب سفیر و همان جبه و کلاه عمامه ای.

در بروشور خواندم این بزرگ ترین مجموعه تابلو و مجسمه جزیره انگلستان است، ساعت ها و چه بسا روزها وقت می خواست دیدن این همه هنر، این همه زیبائی. به گمانم تا قصرهائی مانند این و مجموعه هائی مانند پتورث دیده نشده تصوری از آریستوکراسی و یا فئودالیسم در ذهن ها نیست، به همین تاویل اظهارنظرها در باب سیاست و اقتصاد و فرهنگ جهانی هم محتمل به خطا می شود. یکی از بهترین روزها در این بهره از عمر بود. چنان به چشم خوش گذشت که تا ساعت ها شیرینی این دیدار از خاطر پاک شدنی نبود.

Saturday, September 3, 2011

اخلاق حکومت و اخلاق جامعه

در پاسخ مجله شهروند امروز این هفته درباب نسبت میان اخلاقیت حکومت و جامعه نوشتم:

کودک که بودیم وقت بازی شاه و وزیر، چندان که یکی مان مقرر می شد تا شاه شود و بقیه فرمانبردار وی باشند، اخلاقش عوض می شد، نه فقط آن پارچه را به عنوان شنل به دوش می افکند و دست به کمر می زد و لحن کلامش عوض می شد، بلکه نگاهی از بالا به دیگران می انداخت و فرمان های عجب می داد. هیچ گاه نشد یکی مان شاه شود و بگوید مثلا وزیر یک شعر بخواند، یا جامی آب بیاورد اما تا بخواهی فرمان های عجب بود. این آن را کول کند و دور حوض بگردانند... حسن را برهنه کنند و به کوچه بیندازند... فلانی برود پشت بام و ادای کبوتربازها را در آورد...

این به گمانم الگوی حکومت در جوامع غیرمردم سالار جهان است که اگر ثروتی هم داشته باشند می توان گفت حاکمانشان شبیه شاه بازی ما یا برندگان بلیت های بخت آزمائی می شوند و هوس می کنند به همه خیرات و مبرات کنند و جهان را از گرسنگی و بیماری و فقر نجات دهند. خیال های مضحک به سرشان می زند که بزودی بطلانش آشکار می شود. چنین است که در پایان کار مثل قذافی و صدام و حسنی مبارک دچار افسردگی و پشیمانی می شوند.

در جوامع مردم سالار، حاکم، نخست وزیر یا رییس جمهور نه به حکم قرعه و شانس بلکه بعد از عبور از راهروهای مراکز آموزشی، نهادهای اجتماعی و احزاب برگزیده می شوند و بر اساس نمراتی که در این عبور می گیرند. چنین است که وقت حکومت می دانند با چه محدودیت ها روبرو هستند، می دانند که نخواهند توانست کسی را به بهشت ببرند چه رسد به میلیون ها مردم و چه رسد به جهانیان. چنین است که رویاهایشان تغییر نمی کند و اخلاقشان نیز.
چنین است که در جوامع مردم سالار، اخلاق و زندگی حاکم و مردم چندان متفاوت نیست که مثلا در لیبی تا پریروز بود و در سعودی هم الان هست.

پس پاسخم این است که: حکام چرخشی در جاهائی از دنیا که انتخابات آزاد هست، در اخلاق تفاوتی با مردم ندارند، گیرم مسئولیت هایشان متفاوت است و ناگزیرند تصمیم های نوع دیگری بگیرند. اگر تفاوتی هم باشد مردم چون به این حکام اعتماد دارند تفاوتشان را اخلاقی نمی بینند.

Saturday, July 30, 2011

حافظه تاریخی داریم

در جواب مجله خوب شهروند امروز که پرسیده بود آیا ایرانیان حافظه تاریخی ندارند؟ این چند سطر را نوشتم

در آن جای دنیا که مردم حافظه تاریخی دارند و غرورشان به شخصیت های تاریخی شان وابسته است، اول یک جریان ششصد ساله تحقیق و تتبع ریشه دار وجود دارد و به نظرم با اهمیت تر از آن، یک جریان دیگر. عشق به تاریخ را به مردم روسیه، تولستوی و چخوف و داستایوسکی دادند، بالزاک و هوگو این عشق را در دل مردم فرانسه ریختند، شکسپیر انگلیسی زبان ها را به گذشته پیوند زد. این کتاب های خشک درس تاریخ در مدارس و دانشکده ها، در هیچ جای دنیا مردم را کنجکاو تاریخ خود نکرد چه رسد که عاشق آن کند.

در ایران ما اعتماد السطنه، مخبرالسطنه هدایت، عبدالله مستوفی و در این اواخر ایرج افشار و باستانی پاریزی این اتصال را مایه شدند. شیرین کاری های علی حاتمی و ذبیح الله منصوری تاریخ را در حافظه نسل معاصر نشاند.

مردم ما حافظه تاریخی دارند. همان قدر که دیگر مردم جهان. و بهانه اش را هم دارند. و تازگی ها شوقشان را هم یافته اند و در هر گوشه جهان نساطی هست، یک ایرانی آن جا دنبال مرده ریگ تاریخ خود می گردد، گویا گم کرده ای می جوید.

Friday, April 29, 2011

خیال کرده ای


برای یک جراحی کوچک دیروز باید بیهوش می شدم.

در یک اتاق از ملبوس لابد میکروبی بیرون خلاص شدم و آماده رفتن به درون فضای استریل، نگفتم پاک عمدا، و در لحظه ای معلوم شد از این جا دیگر باید تنها رفت آتی می ماند در اتاق تنها. برای پنجمین بار کنترل شدم تا بدانند همانم که باندی به نامم روی دستم بسته، آیا همان است که ورقه اول می گوید. یا گواهی بیمارستان یا گواهی پزشک، یا گزارش رادیولوژی. باید به همه سئوال ها جواب می دادم اسم و فامیل و نام تاریخ تولد. در یک جا نام مادر. مهری خانم کجائی. لبخند تا به تکرار پرسش ها رسید از معنا افتاد. اگر رگ هایم مقاومت نمی کرد باید چهار و هجده دقیقه می رفتم. اما این ماده خوش بیهوش کننده راه نمی یافت در تنم. مشکل همیشگی. باید تحمل کرد همیشه با چندبار جست و جو لای رگ ها بالاخره راهی برای عبور به درونم پیدا می شود. اگر نمی شد لابد علامت بی رگی بود. سرانجام باریکه ای پیدا شد و ماده در تن جاری شد. نرفته؛ زیر پای قلبم حالی و هری ریخت پائین، غافلگیر شدم. خواستم بگویم آخ، گفت بشمر. در دلم بود عین همان تشریفات ما شیعیان است. می پرسند نامت را، نام پدرت را . نپرسید مذهبت چیست، نپرسید چه کسی شفاعتت می کند. و صدا محو می شد تا دوباره گفت بشمر. گفتم یک، دو، س..ه و دیگر یادم رفت. بار هستی از دوشم بلند شد آرام. در منتهای جاده نوری می تابید و چهره ای مانند ماهی جونم روبرویم بود. اگر ترسی هم از سفر بود به لبخنده اش تبدیل به شوق شد. رفتم.

در راه از اتاق به آن برزخ کنترل، بگو عبور از پل صراط، دو جیز از دلم گذشت. یکی آلیس بود، با خودم گفتم دیدی آلیس و همزاد را جا گذاشتم کوزه بشکسته تمام نشده ماند. دیگر این که سعی کردم در آستانه را به یاد آورم. یادی اگر بود. فشار که آوردم به مغر. آمد: بوی کافوریان. بیش از این نه
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

شاید هم کسی در درونم خواند:

رقصان می گذرم از آستانه اجبار. شادمانه و شاکر
صدائی گفت چار یعنی چه. باورش نکردم، یعنی بازگشت را باور نکردم . گفت چهار به چه معناست در زبان مادریت. جدیش نگرفتم، نائی نبود برای پاسخ شاید. باز پرسید: چار. این بار گفتم چهار یعنی ... و یادم افتاد از جائی که رها شده بودم . لبخندی از ذهنم گذشت. با خود گفتم: پس شمرده بودم وان ... تو... ثری ... و قبل از رهائی، چهار را فارسی گفته بودم: چار... چشمانم آرام از هم گشوده شد. روبه رویم ساعتی بود. پنج و سی دقیقه را نشان می داد. یک ساعت و اندی بی وزنی و خیال و از بشمر گذشته بود. بین سه و چهار، بین زبان دلم و زبان دیگر... آرام باری بر می گشت که هنوز سنگین نبود.

از پنجره که نگاه کردم این بید تکان تکان می خورد. یعنی باد می آید؟. آیا امروز آقای غفاری آب داده است بیدم را که حالا قد کشیده و لابد از ساختمان هم بالاترست. اما من که در اتاق خودم نیستم. اگر بودم چرا آنسانسور مرا به طبقه سوم برد. اصلا ما که در کردان آسانسور نداریم. تا رسیدم به اتاق و نگاه نگران اما به تظاهر لبخند زده آتی خانم. اول از همه گفتم دختر این جا که کردان نیست، شفاعت کننده نبود برگشتم. این جا بیمارستانی است نزدیک دهکده ویمبلدون. در دیوار گواهی می دهد که در انتظار عروسی سلطنتی فردا هستند. آن بید هم پشت پنجره نیست خیال کرده ای.

Sunday, April 3, 2011

رابین هوود کویر


کتاب رابین هوود صحرا چند قصه کوتاه مسعود بهنود که به زبان انگلیسی منتشر شده است در آمازون فروخته می شود.
نسخه الکترونیکی ( کیندل ) کتاب هم از امروز در آمازون ارائه شد . کتاب از این هفته در فروشگاه کتاب فردام در خیابان کریمخان تهران و فروشگاه کتاب مثلث در تجریش خیابان دربند و به زودی در کتاب فروش های معتبر کشور عرضه می شود

Sunday, November 28, 2010

خواهم بود


این آخرین شعر بانوی غزل سیمین بهبهانی است. حیف است نخوانیدش . اگر هم خوانده اید باز بخوانید

خواهی نباشم و خواهم بود دور از دیار نخواهم شد
تا "گود" هست، میان دارم اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم آسان شکار نخواهم شد

من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد
غوغای رعد ز پی دارم فارغ ز کار نخواهم شد

تیری که چشم مرا خسته ست بر کشتنم به خطا جسته ست
"بر پشت زین" ننهادم سر اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد گر اعتراض و اگر فریاد
"تنها صداست که می ماند" من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم دیگر سوار نخواهم شد